ا ی که برای گفتنت صدا ترانه میشود
نگاه پر
شراره ات همین بهانه میشود
من از سکوت سرد شب به
تو پناه برده ام
تمام لحظه های من چه عاشقانه
میشود
فکر دعای ساده ای مسلک عارفانه میشود
پرنده مهاجری در اشیانه میشود
بی
تو به فکر رفتن از هر چه که بود بوده ام
با تو
به فکر بودنم چه جاودانه میشود
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می آردم از شوق به
پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت
است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد
از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو
ماهی
وین شعله که با هر نفسم می
جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق
گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم
دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم
به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای
جهانم
ایول! ترکوندی ها!
با وبت خیلی حال کردم مرسی! حتما به کارت ادامه بده!
ممنون از شما که به سایت من سر زدید